گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛
پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم !هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست . گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!
باز کسى برنخاست . گفت :
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!
منبع:
حکایت پارسایان
اثر : رضا بابایى
سلام علیکم
هر گاه به گذران عمر که مثل باد یا نسیمی زودگذر می گذرد فکر می کنم یقین می کنم که حتما باید برای فردای قیامتم
چاره ای بیندیشم .