بوی عطر مادر

خاطراتم

بوی عطر مادر

خاطراتم

تا شب

 گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛

پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .

نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.

 آن گاه خطاب به جماعت گفت :

مردم !هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!

 کسى برنخاست . گفت :

حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!

 باز کسى برنخاست . گفت :

 شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

 منبع:

حکایت پارسایان

اثر : رضا بابایى