بوی عطر مادر

خاطراتم

بوی عطر مادر

خاطراتم

خاطرت همیشه جاوید است



آمده بود دیدنم ؛ساکت و مهربان نگاهم میکرد و چند کلمه بعد از نگاه مهر با ن او دلمو بیشتر می شکست


یواش درگوشی گفت چیزی نمی خواهی؟؟


خودمو جمع کردم گفتم دعا کن کم نیارم آخه میترسم فشاردرد بزنه امتحانمو را خراب کنه...


اول نمی دونستم منظورش از اینکه چیزی لازم نداری این بوده که اون سفری در پیش داره...


گفتم به بچه های امداد گر بگو برام یه مسکن جور کنن تا امشب کمی راحت باشم ..خه یه مرتبه صدام در میاد و مجروح های اتاق بغلی  که صدای خودشون در نمیاد برام بلند بلند دعا میکنند نمی خواهم کم بیارم....


با لبخندش گفت تو کجا و من کجا.....


ازش پرسیدم  تو چه نیرویی داری؟


از صبح سر پا هستی هنوزم اینجارو ول نمی کنی؟


بابا برو استراحت.. بنده خدا منتظرت هست... یه لبخند دیگه زد.. گفت شاید برای همیشه باید منتظر بمونه..


گفتم خدا نکنه من دلم میخواهد قبل از مردنم..... ببینم دوست گلم عروس شده ....و بچه هاشو ببینم و بعدش بمیرم


خنده ای کرد و گفت ....نه این دعای تو باعث میشه جنگ ادمه پیدا کنه و بعد چند تا بچه یتیم بمونه روی دستت


بعد از یک ربع راضی اش کردم بره تا محمد علی انو بسپاره به خانواده اش.. البته خونه مریم نزدیک بیمارستان بود


اما نمیشد تنهایی اون وقت شب توی تاریکی بره خونه...


خدود 10 دقیقه گذشته بود که یکمرتبه بیمارستان به لرزه در امد البته سر وقت خودش لرزید .. چون هر شب عراقیهاهمین موقع ها به قول حاجی افسر نگهبانی شون که عوض میشد یه سری مهمات خرج ما می کردن....


ولی نمیدونم چرا  امشب دلشوره پیداکردم.. تسبیح مجروح مشهدی رو که هدیه گرفته بودم رو برداشتم با یا امام رضا شروع کردم... یک دور بیشتر نزده بودم که دیدم طه جلوی در اتاق ایشتاده...


خدای من لباسش پر خون بود.. رو کرد به من گفت بی بی فاطمه مونس ات پر کشید...


نمی خواهی بهش خدا حافظی کنی؟


خشکم زده بود با زحمت از تختم پایین امدم..... دیگه نمی فهمیدم چی میگم و کجا میرم...


یک مرتبه توی بخش او پی دی بیمارستان دیدم بالای دو تا جنازه طه زانو زد....


تمام دنیا درور سرم چرخید... همه صحبتهای امشب توی گوشم بود.. نمی خواهم باورکنم


پرنده من.. مونسم... به قول بچه ها خواهر دو قلوی من... اینجا کنار همسفرش راحت خوابیده


 


اما توی دستش چیزی بود... دستشو باز کردم .. پلاک همسفرش بود... پلاک محمد علی


عزیزم مریم خوشبوی من شهادتت مبارک منو هرگز فراموش نکن...


طه به تو هم تبریک میگم خوش به حالت که اینچنین خواهری داشتی..


حالا بعد از سالها  توی  ماه شهریور دقیقا همون روزهایی که پرنده من  پرواز کرد ..به یاد مریم عزیزم  میافتم بازم مثل همون شب سردم میشه نمیدونم چرا....


ولی درماندگی یک طرفه جاماندگی و دنیا زدگی یک طرف وجودم راآزار میده


سبز لباس سپید روی من مریم همیشه خوشبو برایم دعا کن..



نظرات 1 + ارسال نظر
kaka mohsen دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:37 ب.ظ http://www.yaram.blogsky.com

salam neveshte hat ali bod.be man ham sar bezan age dost dashte link bed

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد